یادمان باشد جفا نکنیم
ان هنگام که در کهتر تاریک خویش غروری عصیان را افسار گسیخته می رمانیم...یادمان باشد در مهتر یک همسایه دشتیست از نور و مهر!!!
یادمان باشد شقایق ها اب نمی خواهند...سپیدی یک بوسه..ترنم رنگین یک نوازش..می شود جاری بر تن سرخ حیات
و مترسک ژنده ی مزرعه افتابگردان هم عاشق کلاغی می شود از جنس تضاد...با دلی از گریه.. بر ریشخند گنجشک های حسود...
یادمان باشد غفلت نکنیم...از شعله ی اه و دردمندی اتشی بر سیاوش گونه ی یک دل..پیوسته ی یک رابطه..به باریکی یک جاده از من تا خدا...
یادمان باشد احساس پشت در به انتظار است...با دست های حنا بسته و نیشخند باکره ای معصوم از تجربه...و روزی دست های احساس من دری می گشاید بر اغاز دردمندی من و دل...